دکتر مصباحالهدی باقری، سردبیر مجله عین: میگفتند از داشمشتیهای جنوب تهرانه. خُلق و رفتارش هیچ سنخیتی با بچه بسیجیهای رزمنده نداشت. هم تیپ لباس پوشیدنش، هم اون دستمال یزدی که دور دستش پیچیده بود، هم شلوار شیش جیبش و هم طرز صحبت کردنش با همه متفاوت بود. وقتی نامه معرفیش به گردان ما رسید، زود تحویلش گرفتم و یه حالواحوال درست حسابی باهاش کردم. تو همون لحظات اول، اذان ظهر گفته شد. بهش گفتم حاجی بیا بریم وضو بگیریم و آماده شیم برا نماز. چپچپ با نگاهی مرا ورانداز کرد و گفت:
«اولندش حاجی خودتی، دومندش بیخیال شو داداش! نماز مماز من بیلمیرم، تو هم زیاد تلاش نکن. راستیتش من اینجا فقط اومدم برا زنا و دخترای خوزستانی که هموطن و ناموسمون هستن مقابل عراقیای بعثی دفاع کنم، همین و بس…»
دیدم هر چیز دیگهای الان بگم بیفایده است.
…بیست روزی از حضورش تو جبهه نگذشته بود که تسبیح بهدست دیدمش و از دستمال خبری نبود… یه نموره هم تغییر تو قیافه و حالاتش محسوس بود. تو همون ایام، یه بار چشمم خورد بهش که دور از جمع مشغول نمازه… حالا چی میخوند و از کی یاد گرفته بود و… رو خدا عالمه…
…کمتر از چهل روز بعد، آوردیمش تو نماز جماعتمون. طوری نماز میخوند که انگار عمریه اینکارهس؛ دقیقتر بگم با تمام خلوصش با خدا حرف میزد… تازه برای ما احتیاط کارا، نمازش، قرائتِ با تجوید درست و درمونی هم داشت… ته نمازشم هم با همون زبون خودش، قربون صدقه خدا میرفت…
دو ماه نشده بود که به زور راضیش کردیم وایسته امام جماعت… توی نماز انگار اصلاً روی زمین نبود… حال خیلی خوشی داشت… یادمه آخر نماز یه روز جمعه بهش گفتم: «داداشی! نکنه هوس پرواز داری…» در حالی که با تسبیح مشغول ذکر بود گفت: «اگه تو حسودی نکنی، آره…»
سهشنبه همون هفته پرواز کرد. یادمه بیست دقیقه قبل شهادت به شوخی و کنایه بهش گفتم: «دیر نشده پروازتون؟ تأخیر داره؟»
با یه حسرت و آهی گفت: «مث اینکه یکی دو تا گره دیگه مونده…»
برای مطالعه دیگر روایتها و یادداشتهای نشریه و تهیه نسخه فیزیکی یا الکترونیکی آن به آدرس زیر مراجعه کنید.