یادداشت؛ دلت را با خودت آورده‌ای؟

نویسنده: فاطمه‌سادات شیخ الاسلامی

«ایستگاه بعد، میدان آزادی»، چشم می‌گردانم. حواسش نیست، منتظر می‌شوم. او سر بلند می‌کند و من دست می‌بینَدَم، زمزمه می‌کنم: «این ایستگاه باید پیاده شید». لبخند می‌زند و به جای رفتن به سمت در، جمعیت را رد می‌کند و نزدیکم می‌آید. لب می‌گشاید که: «تو دلت پاکه، خیلی منو دعا کن». آب می‌شوم، به ایستگاه نزدیکیم، پس لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «لطف دارید، چشم، شما منو دعا کنید». دست می‌دهیم و درِ قطار باز می‌شود و خداحافظی. درِ قطار بسته شده و او بیرون ایستاده، لبخند به لب نگاهم می‌کند. قطار حرکت می‌کند و فاصله می‌افتد.

من اما آن‌جا آب شده بودم و بغضی در گلو داشتم که نمی‌دانم از ذوق بود یا خجالت و شرم. در آن دقایق کوتاه چه شده بود؟ مگر من چه کرده بودم؟! جز اینکه حدود پانزده دقیقه قبل، در قطاری دیگر، بین ایستگاه میدان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و تئاتر شهر، کیف را بر شانه‌ام جابجا کردم و جلوی در قطار ایستادم که به محض باز شدنش پیاده شوم و خط عوض کنم که پشت سرم کسی بلند گفت: «نمی‌دونم». سربرگرداندم، خانم جوانی با ظاهری متفاوت از من، نگاهم کرد و گفت: «می‌خوام برم میدون آزادی، همین می‌ره؟»، گفتم: «اجازه بدید نگاه کنم»، سر بلند کردم اما نقشه بالای در نبود، دست به گوشی شدم، روی نقشه دنبال میدان آزادی می‌گشتم که در باز شد، نرفتم. پیدا که شد، گفتم: «همین جا با من پیاده بشید، هم‌مسیریم».

پیاده که شدیم، در راه برایش توضیح دادم که باید خط عوض ‌کنیم و در قطار بعدی او زودتر از من پیاده خواهد شد. مسیر را با هم طی کردیم و پشت خط زرد کنار هم منتظر قطار ایستادیم. در قطار اما به خاطر شلوغی از هم جدا شدیم. بعد از آن هم که فقط مراقب بودم ایستگاه را رد نکنیم و بقیه ماجرا. همین.

او اما از کجا دلم را دید؟! شاید دل خودش خیلی پاک بود و سرایتش داد به من، یا اینکه ظاهرم گولش زد. شاید هم هر دو. هرچه که بود ما را به هم گره زد. گره همیشه هم بد نیست، مخصوصاً اگر ریسمانی مهم در حال جدایی باشد.

فکرم فرار می‌کند سمتش، چیزی وادارم می‌کند که دوباره نگاه کنم تا شاید بفهمم دقیقاً چه شده بود. ما یکدیگر را دیدیم، شنیدیم و همراه شدیم. بهتر بگویم، ما به هم اهمیت داده و دقایقی توجه‌مان را خرجِ هم کرده بودیم. او می‌توانست سؤالش را از من نپرسد، ولی پرسید. من می‌توانستم برنگردم، ولی برگشتم. ما در گفتگویی ساده شریک و در مسیر مشترکمان هم‌قدم شدیم و لبخندهایی به روی هم زدیم. او اما از نگاه، اهمیت، قدم و لبخندم، به دلم رسیده بود و مهربانانه پاک دیده بودَش.

وقتی در ازدحام جمعیت سمتم آمد که بگوید: «منو خیلی دعا کن»، غافلگیر شدم. در میان آن همه آهن و بتن و سیم، معنویت یکهو از کجا پیدایش شد؟! انگار کن مترو شده مجلس روضه و نوحه، دل‌هایمان رقیق شده و ما با هم رفیق، در نهایت خوش‌بینی دلِ هم را پاک می‌بینیم، دست در دست یکدیگر می‌گذاریم و طلب دعا می‌کنیم. نگاهش از بیرونِ قطار به من، انگار موقعِ سومین خداحافظی، زیر نورهای سبزِ جلوی درِ هیأت، وقتی که چشم می‌اندازیم که فراموشم نکن و در باقی دعاهایت هم به یادم باش، فردا شب می‌بینمت و دوستت دارم. حالِ من انگار که، کاش مقصد بعدیمان هم یکی بود و قطارها و کوچه‌های بعدی را هم هم‌قدم می‌شدیم و بیشتر و بیشتر می‌شناختیم هم را.

نگاه سه‌باره و چهارباره‌ام به این اتفاق، می‌فهمانَدَم که آدمیزاد چه کارها که نمی‌کند، دلش انگار ذره‌بین به دست مدام جستجو می‌کند، تا به لبخند و توجه و محبتی معشوقش را دوباره و دوباره پیدا کند. هرجا هم که باشد فرقی نمی‌کند. چشم که بگرداند، محبوب را در مترو هم می‌تواند پیدا کند که در نگاه و سخن همنوعانش نشسته و منتظرِ واکنش اوست. و چه گوهر نابی می‌شود این نگاه و سخن، وقتی عزیزِ خداوند می‌گوید: «نیاز مردم به شما از نعمت‌های خدا بر شماست…» و چه تپش خوشایندی می‌گیرد دل، وقتی سعدی (ره) شاید الهام گرفته از روح لطیفِ رحمه للعالمین (صلی الله علیه و آله)، تذکر می‌دهد که: «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست». لطافت است که می‌بارد. انگار معشوق منتظر است ما سر برگردانیم، رد نشویم، ببینیم، بشنویم، بپرسیم، هم‌قدم شویم، اهمیت بدهیم و زبان که باز می‌کنیم به روی هم، نوازش کنیم دلِ همدیگر را، که «تو چه خوبی» «چه مرا یاد خدا می‌اندازی». دلِ این اشرف مخلوقات، منتظر بهانه‌ و مهر و لبخندی‌ست تا در حصار سنگ و آهن و بتن هم محبوبش را پیدا کند و در هجوم خستگی‌ها به آغوشش پناه ببرد.

پس همین که دلِ عاشقش -این حرم‌الله سیّار- را با خود بیاورد، گوشه و کنار مترو را هم کتیبه می‌زند و هیأت می‌کند. پشتِ درِ قطار را چراغِ سبز روشن و با نگاهش اسفند دود می‌کند، که بیا، دیدی دوستت دارم؟ دیدی رشته‌ی محبت را؟ دیدی خدا منتظرمان بود که با یک «نمی‌دانمِ ساده»، گره بزنیم نگاه‌مان را و گوش شویم برای صدای هم و خدا راضی‌تر شود از اتصالِ کوتاهِ قلب‌هایمان؟


شما می‌توانید این شماره مجله را از این لینک تهیه کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری