همسفر امریکایی من

نویسنده: عبدالحمید بیات

عکاس؛ محمد عابدی

اولین بار در مشهد او را دیدم. در همان اولین نگاه، از او خوشم آمد و ناخودآگاه به‌سویش رفتم! خیلی زود با هم ارتباط گرفتیم و دوست شدیم. همان دست سرنوشتی که او را از امریکا تا مشهد آورده بود، حالا در خیابان‌های اطراف حرم، محبت او را در دل من انداخت. خیلی زود با هم رفیق شدیم و هم‌قدم با من، تا حرم امام رضا علیه السلام آمد.

سال‌ها از آن ماجرا گذشته، اما من حتی جزئیات را هم فراموش نکرده‌ام. در صحن جمهوری، روبه‌روی گنبد نشستیم و با زبان چشم و اشارات با امام رئوف علیه السلام سخن گفتیم. من نمی‌دانم این عاشقِ امریکایی در آن دقایق چگونه دقیق سخن گفت که برایش زیارت کربلا نوشتند و این زیارت، شروع ماجرای سفرهای کربلای او شد.

***

خیلی طول نکشید که موسم پیاده‌روی کربلا فرا رسید. نیمه شعبان بود و با او به سوی کربلا رهسپار شدم. در دل خودم به حال او غبطه می‌خوردم. در میان این همه عاشق پاک‌باخته‌ای که به سوی کربلا مشرف می‌شدند، او دائماً خودش را به خاک می‌کشید، خاک کف پای زائران را می‌بوسید و حتی خودش را خاک کف پای من کرده بود. تمام وجودش خاکی بود و تقلایی برای پاک کردن خودش نداشت. نه! اتفاقاً با همین خاک داشت خودش را پاک می‌کرد و منِ بی‌معرفت بودم که فکر می‌کردم باید از خاک، پاکش کنم و اوی امریکایی بود که می‌دانست باید با آن خاک، پاک شود.

در این هم‌قدم شدن، از او مرتب می‌آموختم و همین شد که مجموعاً با هم، هفت سفر پیاده‌روی از نجف تا کربلا رفتیم: نیمه شعبان، عرفه و اربعین؛ موسم هم‌قدمی ما بود و چه بسیار ایامی که من از حال و سیر و سلوک و صیرورت او، غافل بودم و او با خاک، پاک می‌شد و از خاک به افلاک می‌رفت.

در این هفت سفر، به مرور آثار پیر و فرتوت شدن را در او می‌دیدم. می‌دانستم عمر دنیایی او به مرور در حال اتمام است و بالاخره باید روزی از این عاشق شیدا و بامعرفت امریکایی، دل بکنم. اما مگر می‌شود از او دل کند؟ وقتی پس از آخرین سفر، با هم به ایران برگشتیم، با افسوس به چهره پیر او خیره شده بودم. با زبان بی‌زبانی برایم می‌خواند «خوشحال از این جوانی از دست داده‌ام». هنوز سراپا خاکی بود و خاک پای زوار تلألویی ملکوتی به او داده بود. چهره‌ی امریکایی‌اش، کاملا کربلایی شده بود و من با شیفتگی و حسرت به او می‌نگریستم.

خدایا! روزهای آخر حیات من چگونه خواهد بود؟ آیا من هم «حسینی» به سوی تو خواهم آمد؟

***

شنیده بودم در عالم ذر، خداوند عهدی ازلی از تمام عالم وجود گرفته و هرکس در آن عهد بر دیگران سبقت جسته، افضل واقع شده است. آب‌هایی که بر ولایت امیرالمومنین علیه‌السلام اقرار کرده‌اند، شیرین و گوارا شده‌اند و دیگران، تلخ و شور؛ درختانی که با علی علیه‌السلام پیمان بسته‌اند دارای میوه‌هایی شیرین و خوردنی شده‌اند و دیگران، بی‌ثمر و بدثمر مانده‌اند. سنگ‌هایی که بر ولایت مولا استوار بوده‌اند قیمتی شده‌اند و دیگران، بی‌ارزش مانده‌اند.

استادی داشتیم که می‎‌فرمود حیواناتی که در مسیر کربلا و برای زوار ذبح می‌شوند، شأن وجودی بالاتری از سایر هم‌نوعان‌شان دارند. فکر کنید گوسفندی که در منزلتی بالاتر از سایر گوسفندان قرار دارد برای ذبح به کربلا مشرف می‌شوند تا گوشتشان در جان زائری از زائران قرار گیرد و قوتی برای زیارت سیدالشهدا علیه‌السلام بشود. این‌گونه صیرورت ملکوتی او تکمیل می‌شود.

***

آن رفیق شفیق و خاکی و امریکایی من، یک جفت کفش بود! نمی‌دانم در عالم ذر چه گفته بود و در عالم ملکوت چه خبری بوده که دست فرشته‌ای او را از امریکا تا پشت ویترین یک مغازه در نزدیکی حرم امام رضا علیه‌السلام آورده بود. نمی‌دانم چرا در مسیر حرم متوجه شدم که کفشم پاره شده و باید کفشی جدید بخرم و نمی‌دانم چرا در میان آن همه کفش، از این یکی خوشم آمد. حتی نمی‌دانم چرا مغازه‌دار برای این یک جفت، تخفیف بسیار بسیار بالایی در نظر گرفته بود که متناسب با جیب من بشود. به هر حال همان‌جا با «او» رفیق شدم و پوشیدمش و با هم به زیارت امام رضا علیه‌السلام رفتیم و این شد شروع ماجرای هفت سفر پیاده‌روی با «او». او در این هفت سفر، به مرور و زخمی و چاک‌چاک شده بود تا شاید شباهتی به پیکر صدچاک شهدای کربلا پیدا کند و اکنون موسم خداحافظی از «او» رسیده بود. او، آن‌چنان که دوست داشت، از این دنیا رفت و کاش، عاقبتی مثل او نصیب این هم بشود.

***

و تو ای دوست عزیز! تعجب نکن که برای «آن» کفش از ضمیر «او» استفاده می‌کنم! «او» زنده بود و به عشق حسینعلیه‌السلام، خودش را تا کربلا کشاند و راستش را بخواهید به اسوه‌ای حسنه برای من تبدیل شد: «خاک پای زوار سیدالشهدا علیه السلام باش»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری