مخزن محبت

نویسنده: زهرا باقری

عکاس؛ حسنین الشرشاحی

باید در گرمای پنجاه درجه‌ی اندیمشک باشی، تا قدر حسینیه‌ی آقای اصغری را بدانی؛ حسینیه‌ای آرام، مجهز و خنک که در اختیارت می‌گذارند. اما تو می‌دانی که ادامه‌ی مسیر این گونه نیست که هرجا هرچه بخواهی فراهم باشد. پس لذت حضور در این مکان باصفا را از دست نمی‌دهی؛ خصوصاً با وجود مرد لُر با معرفتی که گویی واحد خوش‌رویی و زائرنوازی را در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام گذرانده و خوب می‌داند چگونه برای مهمانانش عشق و احترام خرج کند. چای می‌ریزد، لبخند می‌زند و دلت را قرص می‌کند که هرچه بخواهی فراهم است.

در مسیر آشپزخانه بودم که متوجه شدم بی‌سر و صدا دارد کفش‌های خسته و خاکی‌مان را جفت می‌کند و در جاکفشی قدیمی و شکسته‌ی حسینیه می‌گذارد. خواستم جلو بروم و مانع شوم، اما ناراحتی و آزاری در چشمانش ندیدم؛ همین باعث شد بیش از پیش به احوال معنوی‌اش غبطه بخورم. حیف که جز چند ساعتی، بیشتر نماندیم. از آنجا رهسپار مرز مهران شدیم.

تونل‌های آب‌پاش با آن رطوبت دل‌چسب، خنکایی بر سر و رویم نشاند که انگار جانم تازه شد. اما می‌دانستم این نسیم هم گذراست؛ چرا که مسیر اربعین، راه آزمون است نه آسایش. ولی نمی‌دانم چرا هر چه می‌دیدم، مصداق «ما رأیتُ إلّا جمیلًا» بود. از مهران تا نجف را در خواب و گرما گذراندیم؛ با رسیدن به نجف، اشک‌ها بی‌اختیار جاری شد و بغض فروخورده‌ام با نخستین نگاه به گنبد علوی ترکید. اذن زیارت گرفتیم و راهی جاده‌ی عشق شدیم.

در مسیر پیاده‌روی، موکب‌ها یکی پس از دیگری ما را در آغوش می‌کشیدند. موکب امام رضا علیه‌السلام نقطه‌ی حرکت ما بود و از آن جایی که خوان کریمانه‌ی امام رضا علیه‌السلام همواره و همه جا ما را نمک‌گیر کرده است، از قرمه سبزی آن‌جا بی‌نصیب نماندیم و پس از آن‌که دلی از عزا درآوردیم‌، قدم در مسیر گذاشتیم. انبوه جمعیت شور خاصی داشت. گاهی نسیمی بهشتی از سویی می‌آمد و برای لحظاتی خنکی‌اش سراسر وجودم را فرامی‌گرفت؛ همان هنگام اشک از چشمانم جاری می‌شد. زیر لب، بی‌صدا نجوا می‌کردم: «آقاجان، قرار بود بیاییم ذره‌ای از رنج خواهرتان را درک کنیم، قرار بود گرسنگی و تشنگی بچه‌هایتان را لمس کنیم. اما با دیدن موکب‌های رنگارنگ، وان‌های پرآب و خدام‌هایی که آب به دست گرفته‌اند، خجالت می‌کشم. قرار نبود این همه تجملات باشد؛ آمده بودیم تا خودتان را زیارت کنیم و باز تا سال آینده از همین دیدار سرمست باشیم.»

من از رقیه سلام الله علیها خجالت می‌کشم وقتی یادم می‌آید پاهای تاول زده‌اش روی خاک کشیده می‌شد اما خدام اینجا ما را با محبت به چشم خود می‌گذارند و تاول به تاول، پاهایمان را التیام می‌دهند. شرمنده‌ام از خشکی لبان رقیه وقتی آب می‌نوشم؛ از گرمازدگی بچه‌های کاروان شما وقتی زیر باد کولر سر می‌گذارم؛ از حضرت زینب سلام الله علیها که ناخواسته به سختی‌ها تن داد و امروز من این‌گونه اکرام می‌شوم. اگرچه از این همه شرمساری لبریز هستم، اما وجودم همچنان مملو از لذت و شوق است؛ لذت حضور در این مسیر نورانی و شوق دیدار آقایی که منبع نور دو عالم است.

از عمود به عمود عشق قدم زدیم تا چشممان به بارگاه نورانی کربلا روشن شد. دیدن گنبد طلایی حین حرکت، وصف‌ناشدنی است؛ دستانم را به نشانه سلام بالا بردم. اشک‌هایم به شکرانه سرازیر شد. حاجت، آرزو، دعا؛ هر آنچه بود، فراموش کردم؛ من در بهشت بودم و دیگر هیچ نمی‌خواستم.

به حرم که رسیدیم، حس و حال متفاوتی سراغم آمد. آرامشی عمیق سراپای وجودم را فرا گرفت. گویی دستی مهربان بر قلبم نهاده باشد. طبق رسم همیشگی، کفش‌هایم را بیرون آوردم، وقتی پاهایم روی کاشی‌های داغ بین‌الحرمین نشست، تمام دردهای مسیر التیام یافت. تاول‌ها، خستگی‌ها و زخم‌ها، در خنکای معجزه‌آسای صحن شفا گرفت. کفش‌ها را به کفشداری سپردیم. عجیب اینکه همین لحظه ساده همیشه برایم پر از معناست.

خادمانی بی‌هیاهو و بی‌ادعا کفش‌های زائران را تحویل می‌گیرند و مانند چشم‌هایشان مراقبت می‌کنند. کفش‌هایت را که به کفشداری می‌دهی، خیالت راحت است؛ انگار عزیزت را به مادرش سپرده‌ای. اما حقیقت این است که کفشداری فقط جای نگهداری کفش نیست؛ آنجا مخزن معرفت و اخلاق است. نگهبان کفش‌های زائران بودن فقط صورت کار است؛ آنان نگهبان ادب‌اند و با اخلاص و نهایت فروتنی بدون ذره‌ای حس کسر شأن، به زوارالحسین علیه‌السلام خدمت می‌کنند.

کمی آن‌طرف‌تر، در میان ازدحام زائران، چشمم به انبوهی کفش بر زمین‌مانده می‌افتد؛ گم‌شده‌هایی که شاید از خستگی از پا افتاده‌اند یا شاید هم یادگار زائری هستند که دیگر بازنگشته است. در ایام اربعین کفش‌های زیادی از صاحبان‌شان جدا شده و در آغوش حرم به امانت می‌مانند. در اطراف حرم نیز کفش‌هایی بی‌نظم پراکنده‌اند و منتظر دستی هستند که جمع‌شان کند و غالباً این کار بر دوش خادمان حرم است. شاید به ظاهر کفشداری ساده‌ترین بخش خدمت به زائر باشد، اما نقش آن کم‌نظیر است. در آن شلوغی و گرمای بین‌الحرمین، وقتی خادمی با لبخند می‌گوید «تفضل!» و کفش جفت شده‌ات را تحویل می‌دهد، انگار تکه‌ای از ادب علوی را در دست داری.

وارد حرم شدیم؛ وصفش دشوار است اما فقط این‌گونه می‌توانم بیانش کنم: حس مرگ داشت! گویی روح از جسم جدا می‌شود، از زندان تن آزاد می‌شوی و روحت وسعت جهان را پیدا می‌کند. آنجا می‌توانی دنیا را ببخشی و زندگی را از نو آغاز کنی؛ این موت، عین حیات است. حقیقت دارد که کربلا مرده را زنده می‌کند. حسین علیه‌السلام، همان کسی است که ذره‌ای از جذبه محبتش، میلیون‌ها انسان را به این سو کشانده است.

حرم لحظه‌ای از جمعیت خالی نمی‌شود، اما چه عجیب که هیچ‌کدام نمی‌توانند خلوت مرا خراب ‌کنند. من به این همه زائر مجنون حسادت نمی‌کنم؛ این تنها عشقی است که دوست داری با همه شریک شوی. الهی هیچ‌کس بدون مبتلا شدن به عشق حسین علیه‌السلام از دنیا نرود؛ که اگر چنین شد، تازه آغاز زندگی اوست. چرا که اینجا کربلاست؛ جایی که با نام حسین علیه‌السلام، زندگی دوباره آغاز می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری