قدم دوم یا سوم زمین میخوردیم اما دست مهربانی نوازشمان میکرد و دستمان را میگرفت و دوباره با کمک او از جا برمیخواستیم. قدری بزرگتر شدیم و قدمهای بیشتری برمیداشتیم. در آخرین گامها خودمان را رها میکردیم و چشمهایمان را میبستیم چون دلمان قرص بود که آغوش پرمهر مادر نمیگذارد زمین بخوریم. از همان اول […]