نویسنده: علیرضا بزمآرا
متن قانون میگفت کسی حق ندارد برای یک اتفاقی که چند صدسال پیش افتاده عزاداری کند و خب واقعیتش این است که مواجه مردم با این مدل ممنوعیتها هرچه باشد قبولش نیست، پس مردم بهجای شبها مراسمهای روضه را بردند سرصبح و جوری براش پروتکل چیدند که نظمیهایها اگر هم از خوابشان زدند و هوس کردند که بیایند و پیدایشان کنند، بازهم اینقدری مجبور شوند توی کوچهپسکوچهها بچرخند که دیگر مراسم تمام شده باشد. پروتکل ازاینقرار بود که فقط دو نفر باید میدانستند مراسم فردا کجا برگزار میشود. اولی صاحبخانه بود و دومی کمال بیکله. بیکله بود چون توی حکومتنظامی نصف شب که همه خواب بودند، تسبیح توی دستش را میچرخاند و میرفت سر کوچه خانهای که قرار بود فردا در آن روضه برقرار شود و میزد روی میخی چیزی و بعدش دستش را تا آرنج میکرد توی جیب شلوار کردیش و تسبیح دوم را هم میبرد و میزد روی در خانه که فردا توی گرگومیش هوا مردم بفهمند روضه قرار است در کدام کوچه و چه خانهای برگزار شود.
تسبیح اول باید تربت میبود و تسبیح دومی شاهمقصود زرد. بعدش هم میرفت میخوابید و صبح سر سفره صبحانه میرسید. انتخاب خانه هم با خودش بود، یعنی مشتاقان برگزاری مراسم توی قهوهخانه پیدایش میکردند و بهش میگفتند که آماده هستند و بعدش خود کمال چایی را میریخت توی نعلبکی و همزمان که قند را خیس میکرد، بنابر عوامل مختلف یکی را انتخاب میکرد و به صاحبخانه خبر میداد که آماده باشد برای فردا. طبق همین روتین میخواست سر سفره صبحانه بیاید که دید خبری نیست، در که زد صاحبخانه از بالای بام پیسپیس کرد و صدایش کرد و گفت که نظمیهچی وسط مراسم داشته میآمده و مجبور شدند مراسم را که هنوز به میانه هم نرسیده جمع کنند. کمال در لحظه حس خطر کرد، حس کرد تمام شأن و منزلتش دارد نابود میشود. این را از نگاه مردم فهمید، خب اگر چه عادلانه نیست ولی قضیه از این قرار است که یک اشتباه کوچک هم مدال کاملبودن را از روی گردنتان برمیدارد…
این شد که کمال رفت توی نخ این نظمیهچی جدید که پا گذاشته بود توی محل. روز بعد کمال از شروع مراسم با یک لقمه مربا و سرشیر در دست روی پشتبام بود تا ببیند نظمیهچی امروز هم میآید؟ که آمد، کمال اشاره کرد همه ساکت شوند. نظمیهچی آمد و جلوی در خانه ایستاد، به تسبیح زل زد و بعدش رفت. رفت و نگذاشت مراسم حتی به روضه برسد، مردم که از دیروز بغضشان نترکیده بود و به خودشان وعده امروز را داده بودند با دستی روی دهان، بغض مانده را توی گلو نگه داشتند و میخواستند بروند تا یکوقت نظمیهچی با آدمهایش نریزند و همه را بگیرند ولی کمال نگذاشت. همانجا برگشت و به همه گفت فردا سر همه کوچهها تسبیح میزند و تسبیحی که شیخیاش قرمز بود، نشان کوچه مراسم است و ظهر نشده رفته بود و از بازار دهپانزده تا تسبیح خریده بود.
فردایش مراسم بهخوبی و خوشی برگزار شد، مدال افتخار مجدد داشت میرفت روی گردن کمال بنشیند که روز چهارم دوباره سروکله نظمیهچی پیدا شد، دوباره مردم نگذاشتند بغضهایشان جاری شود، نظمیهچی زرنگتر از این حرفها بود و مثل سگ بو میکشید.
کمال حالا دیگر یک دشمن تمامعیار داشت. روشش برای این نظمیهچی رو شده بود. هرچه پکهای سنگینتری به قلیانش میزد کمتر ذهنش کار میکرد. مستأصل شده بود و دلش میخواست یکی بیاید بزند روی شانهاش و این مسئولیت را از روی شانههایش بردارد. فردا روز شهادت بود و آخرین روز روضه، و حالا که راه بهتری به ذهنش نمیرسید تصمیم گرفت که نظمیهچی را معطل کند. شب که شد، نظمیهچی را تعقیب کرد تا خانهاش را پیدا کند، توی کوچهها پلکید، تسبیحها را گذاشت در مکانهای خودشان و ته شب که شد رفت که شیشههای خانه نظمیهچی را بشکند تا نظمیهچی تا خود صبح نخوابد و چنان بترسد و مشغول شود که دیگر مزاحم روضه نشود. داشت سنگ را توی دستهایش میچرخاند که دور بگیرد و هرچه محکمتر شیشه را بشکند اما صدای پای نظمیهچی آمد. کمال برگشت و دید نظمیهچی با همان لباسها آمد توی کوچه و شروع کرد به گشتزنی.
برای اولین بار ترسید. دشمنش سریشتر از این حرفها بود. بدو رفت و دراز کشید. برای اطمینان چاقوی ضامندار زنجان را هم گذاشت تو جیب شلوار کردیاش و خوابید.
خوابید و دیر بیدار شد، بدو رفت سمت مجلس که دید تسبیح اصلی جایی که گذاشته بود نیست، کوچهها را پایین بالا کرد و دید تسبیحی که شیخی قرمز دارد جای دیگری است، رفت توی آن کوچه و دید خانه آن خانه دیشبی نیست، دست کرد توی جیبش و مطمئن شد که چاقو سر جایش باشد، بوی توطئه میآمد، به حال دیشبش شک کرد، در زد و رفت تو، همه سر سفره نشسته بودند، گیج و منگ بود که ازش پرسیدند راستی صاحبخانه کیه؟ چرا خودش نیست؟ جدید اومدن تو محل؟
کمال اطراف را نگاه کرد، شیشهها را شناخت، شیشههایی که بود که میخواست بشکند، به بچههای روی پشتبام که داشتند کوچه را میپاییدند که یکوقتی نظمیهچی نیاید گفت بیایند پایین و صبحانه بخورند. نظمیهچی برایشان چایی ریخت.
شما میتوانید این شماره مجله را از این لینک تهیه کنید.
