نویسنده: علی زارع بیدکی
عکاس: سیدمحسن سجادی
خبر را که به حاجی دادند، افتاد. قندش نه، فشار خونش هم نه. خودش افتاد روی زمین. خون بود که از دماغش میآمد. تو بگویی وصل است به منبعی بینهایت، بند نمیآمد. حق داشت؟ نمیدانم. اما میدانم که حاجی در بازار یک مغازه پلاستیکفروشی داشت. یا شاید هم دیگر نداشت. به جایش الان مقداری پلاستیکِ ذوبشده دارد. آنطرفِ ماجرا بچهاش بود. جلوی مغازه آتشگرفته ایستاده بود. آتش گُر میگرفت، حاجی همینطور خون از دست میداد و بچهاش، غش غش میخندید. آتش را میدید که زبانه میکشید و میرفت بالا و کیف میکرد.
حاجی یک مغازه داشت، ما هم یک خانه داریم. ورودی خانه ما چهار پله دارد. از پله آخر تا درِ خروجی حدودا یک و نیم متر فاصله است. در رو به داخل باز میشود و اولین کسی که میپرد داخل، حمید است، برادر کوچکم. حمید، ۵ ساله از یزد، حتی وقت ندارد چسب کفشهایش را باز کند. لنگه راست کفش سی سانتیمتر و لنگه دیگر پنجاه سانتیمتر به سمت بالا پرتاب میشود. یکی روی پله دوم و دیگری نزدیکیهای در فرود میآید. البته قبل از رسیدن آنها به زمین، حمید درِ بعدی را هم باز کرده و درون خانه است. کسی چیزی نمیگوید. حدس غالب این است: حمید آنقدر غرق در بازی بوده که بازی را به قضای حاجت ترجیح دهد. در راه هم سکوت کرده چون میدانسته همهچیز تقصیر خودش بوده. حالا هم نزدیک انفجار است.
سال ۲۰۰۲ دیگو فورلان هم در شادی پس از گلش منفجر شد، یعنی به سمت تماشاگران دوید، پیراهنش را بیرون آورد و انداخت جایی که دیگر پیدا نشد. چند دقیقهای با همان وضعیت به بازی ادامه داد تا کادر فنی یک پیراهن دیگر برایش آوردند. بعد از آن، یک قانونی به فوتبال اضافه شد که هر کس پیراهنش را در شادی پس از گل بیرون بیاورد، یک کارت زرد ناقابل از داور دریافت میکند، حتی اگر لباسی هم زیرش پوشیده باشد. اگر زیرپوش شاطری باشد که خب، کارت قرمز مستقیم دارد. این قانون، مثل خیلی از قانونهای دیگر، زیاد قدرت بازداری نداشت و هنوز هم بازیکنان بعد از یک گل حساس، پیراهنشان را طوری پرتاب میکنند، انگار از اول هم به آنها تعلق نداشته.
یک رسم پرتاب لباس هم در میان دانجشوها وجود دارد. من از بچگی، خودم را همیشه یکی از آن دانشجوهایی تصور میکردم که لباس فارغالتحصیلیاش را پوشیده، روبهروی درب اصلی دانشگاهش ایستاده و عکس یادگاریاش را هم گرفته. دستهجمعی با بقیه، یک، دو، سه میگوید و در نهایت کلاهش را تا جایی که میتواند پرتاب میکند به سمت آسمان. یک حرکت نمادین برای نشاندادن رهایی. حالا رهایی از چه؟ علم یا دانشگاه یا چیزی دیگر؟ بگذریم. الان که دانشجو هستم، از بزرگترین مسائل دانشجوییام، پتوی صبح زمستان است. شاید پتوی صبح زمستان در نگاه اول مثل بقیه پتوها به نظر برسد، اما زمان و مکانِ خاص، خیلی چیزها را تغییر میدهد. شنبه، هفتِ صبحِ ۲۸ بهمنماه در خوابگاه دانشجویی، همهچیز متفاوت است. یکی از آن تصمیمهای پیچیده باید گرفته شود. بین خواب و غیبت یا یک حضورِ نه چندان پرشور. مسلم است که مذاکره در زیر پتو ـ مثل مذاکرات با آمریکا ـ یکطرفه پیش میرود. مگر اینکه یکدفعه بزنی زیر میز یا زیر پتو.
یک پتوی بزرگتر هم هست که ما یزدیها به آن میگوییم چادیشو(چادر شب). سالها پیش رسمی در خانواده داشتیم به نام «توتترککنی». اواسط تابستان با داییها و خالهها، میرفتیم توتستان. یک باغ مثل باغهای دیگر که درختهای توتش بر درختهای دیگرش میچربید. یک چادیشو میانداختیم زیر یک درخت توت، سه چهار نفر آن را معلق نگه میداشتند و یک نفر میرفت بالای درخت. یکی یکی شاخهها را محکم تکان میداد و باران توت میبارید روی چادیشو. شاخههایی هم که دستش به آنها نمیرسید و خیلی دور بود، با چوب میزد تو سرشان. ترتیب صداها اینطور بود: صدای برخورد چوبی به چوبِ دیگر، زوزه برگهای درخت، تلپ تلپهای سقوط توتها در چادیشو. مسئله این بود که ما باید حتماً این مراسم را انجام میدادیم و حتما باید با چوب میزدیم تو سر درخت. وگرنه خودِ درخت یکی یکی توتها را رها میکرد. درخت، توتهای رسیده را از یکجایی به بعد میانداخت روی زمین. زیاد برایش مهم نبود که آن توت تبدیل به خاک میشود یا یکی با فوت آن را مهیای خوردن میسازد. او بیشتر در فکر سال بعدش بود. سال بعد هم باید توت میداد. به خاطر همین از اوایل پاییز حتی برگهایش را رها میکرد تا سرمای زمستان را در خواب بگذراند و بهار بعدی را ببیند.
یک کوچه بالاتر از باغ توتستان، خانه مادربزرگ من در یک کوچه بنبست قرار داشت. کوچه حکم ورزشگاه آزادی که نه، حکم نیوکمپ را داشت. خب نیوکمپِ ما کَفَش از سیمان بود و سنگریزه. خودمان هم زیاد امکانات نداشتیم و اکثراً با دمپاییهایی بازی میکردیم که حداکثر بعد از دوتا ۹۰ دقیقه پاره میشدند. یک تکنیکی هم داشتیم که طی آن، در لحظه شوتزدن دمپایی را با توپ رها میکردیم و دروازهبان باید بین نجات دروازه یا صورتش یکی را انتخاب میکرد. یک بار پسرخالهام در سرعت و قدرت و جهت پرتاب دمپایی اشتباه کرد و دمپایی رفت به سمت خیابان. همان لحظه یک کامیون بنز نارنجی به سرعت از کوچه رد میشد که دمپایی صاف افتاد در میان بارهایش. کامیون رفت و رضا هر چه با یک لنگه دمپایی دنبالش دوید فایده نداشت.
تابستانِ دو سال قبل، یک دمپایی خریده بودم. از یک مغازه کفشفروشی که صاحب مغازه خودش هر سال اربعین، کاروان میبرد. یک مدل دمپایی آورده بود و میگفت که نه تنها خودش بلکه کل کاروانش از این دمپایی میپوشند. ظاهر دمپایی بیشتر میخورد که قابل استفاده در حمام عمومی باشد. با تردید دمپایی پلاستیکی را به قیمتی گزاف خریدم. با دمپایی قدم که میزدم انگار نه انگار که زمینی هست. بیشتر شبیه پرواز بود. در همهمه اربعین و موکب چند بار دمپاییها گم شد و پیدا شد. بعد از خادمی در موکب، ما را دسته جمعی بردند برای زیارت. محل اسکان، طبقه دوم یک ساختمان نیمهکاره بود. نه چندان دندانگیر اما بسیار نزدیک به حرم. روز آخر که میخواستیم از اسکان کربلا برویم زیارت دوره، باز هم دمپایی گم شد و من بیخیال، که این بار هم تا چند دقیقه دیگر پیدا میشود. یک لحظه دیدم اکثر بچهها رفتهاند و من ماندهام با یک لنگه دمپایی. حدسم این بود که لنگ دیگر افتاده زیرِ پلهها. و زیرپله آنجا مثل همه زیرپلهها پر از آت و آشغال بود. با چراغ قوه موبایل نوری انداختم اما تاریکی زیر پله عمیقتر از این حرفها بود. در نهایت کتانیهایم را پوشیدم و با همان یک لنگه دمپایی سوار اتوبوس شدم.
پیش از ورود به داخل حرم، تعدادی کفشداری وجود دارد که اربعینها از خدمت خارج میشوند. با اینکه کفشدارها سبدهایشان را چندتا چندتا پر از کفش کردهاند اما از یکجایی به بعد دیگر برای لنگه کفش من هم جا نیست. حاجی دیگر مغازه ندارد. حمید دیگر حاجت ندارد. فورلان دیگر پیراهن ندارد. دانشجوها دیگر کلاه ندارند. درخت توت دیگر توت ندارد. رضا دیگر دمپایی ندارد و من هم، دیگر نه خواب دارم نه دمپایی. ما همه تعلق داریم. یکعده از زائران هم هستند که برایشان مهم نیست کفشداری پر شده. فقط میخواهند بروند داخل. احتمالاً آنها هم دیگر کفش ندارند، تعلق هم.