یادداشت؛ م ط ب

نویسنده: نرجس شکوریان‌فرد

از دیروز که مطبش را افتتاح کرده بود ذوق برای روز اول و شروع کار وادارش کرد تا زودتر از محمدرضا بیاید و در را باز و چراغ‌ها را روشن کند.

 مقابل چشمان خندان همسرش لباس پوشید و عطر بیشتری زد و با جواب به همه‌ی متلک‌های شاداب محدثه راهی شد.

محدثه برایش اسپند دود کرده بود و آب پشت سرش ریخته بود که:

_ می‌ریزم که عاشق کارت نشی برگردی به عشق اولت!

و خندیده بود:

_ محدثه خانوم، عشق فقط یکی، نه دوتا!

دل محدثه را خبر داشت؛ با این جواب‌ها آرام که می‌شود، شور هم پیدا می‌کند!

کلید را که به قفل انداخت یک‌لحظه تأمل کرد و چشم بست. شروع کرده بود که تمام نشود! دلش نمی‌خواست که در چاله دنیا بیفتد و یک روز بشنود که فرصت تمام شده است و هیچ دستش را نگرفته باشد! چراغ‌ها را روشن کرد و با صدای بلند به سکوت اتاقک‌ها و دستگاه‌ها گوش داد. عالم در سکوت را دوست نداشت. صدایش را بلند کرد و گفت: سلام!

و لبخندی که نشست کنج لبش!

عادت پدرش را داشت تکرار می‌کرد؛ کلید را که می‌انداخت به قفل خانه صدای بسم‌الله‌الرحمن‌الرحمیش را پشت ‌سری‌ها می‌شنیدند، پا هم که می‌گذاشت داخل خانه خالی صدای السلام ‌علیکم یا اهل بیت ‌النبوه را می‌شنیدند. خانه‌اش را خانه اهل‌بیت و خودش را خادم می‌دید؛ پدر وقف کرده بود همه را!

 کتش را درآورد و آویز کرد. چند دقیقه نگذشت که صدای متعجب محمدرضا را شنید؛

– دکتر… دکتر محمدعلی افتخاری!

خنده‌اش گرفت و سرش را از اتاق بیرون داد و گفت:

– جانم دانشجو… دانشجو محمدرضا افتخاری!

خنده محمدرضا و دستانی که فشرد و آغوششان ده دقیقه نکشید که اولین مشتری آمد…

#

حالا از آن سال‌ها گذشته و دیگر اولین مشتری دغدغه‌شان نیست. چند روزی است که یک چیزی متفاوت نشسته روی ذهن و فکرش را مشغول کرده است؛ از همه دنیا همین را می‌خواست؟ ته تلاشش گرفتن دکترای فیزیوتراپی و این مطب بود و درآمد بالایش یا که…؟ یا که چه؟

این حال‌وقالش برای دیروز و امروز نبود. میان لحظات تمام روزهایش پر بود از این علامت سؤال‌ها! و او هر بار و هر روز ندید می‌گرفتشان. اما گاهی آن‌قدر پررنگ می‌شد که چشمش را پر می‌کرد مثل همین دیروز؛ جوانی پاشکسته را درمان می‌کرد، جوان با گوشی‌اش حرف می‌زد و او ناخودآگاه می‌شنید. تمام دعوا را شنید، جوان که قطع کرد نگاهش که به‌صورت بی‌خیال دکتر افتاد، درد دلش را به زبان آورد. او هم شنید و لبخندی حواله کرد و دو سه کلمه تکراری که همیشه، همه‌جا و برای هرکسی به کار می‌برد:

– درست می‌شه! می‌گذره! مواظب خودت باش!

اما بعد از این جملات ذهنش به‌هم می‌ریخت که محمدعلی تو نمی‌توانی درست کنی؟ نمی‌توانی کمک بدهی تا درست بشود؟

محمدعلی تو نمی‌توانی کمک بدهی تا خوب بگذرد، تا به بدی نگذرد تا در مسیر نتیجه‌بخش جلو برود و بگذرد. محمدعلی تو نمی‌توانی مواظب بقیه باشی؟

و ته دلی که می‌گرفت از این کم‌کار بودن!

محمدعلی‌هایی که در ذهن و روحش مخاطب قرار می‌گرفت فقط در مطب نبود، در همه‌جایی که جمعی بودند و کلام‌ها ردوبدل می‌شد، محمدعلی در خودش فرومی‌رفت!

درمان بدن یک امر بود، اما روح و روان شکسته و به‌هم‌ریخته افراد امری دیگر! بیان راستی و درستی چه می‌خواست که او نداشت؟ جرأت، جسارت، ادبیات بیان، استدلال درست، حوصله و محبت به مخاطبش؟

محمدعلی فقط باید بخواهی و بگویی…

#

عصر یکشنبه همان جوان پر مشکل راه را باز کرد! خودش یادش است که دقیقاً چه شد. جوان عصبی گوشی را قطع کرد، صورتش سرخ بود، چشمانش هم کمی لرز داشت، لحظه‌ای نگاهش قفل شد در نگاه دکتر!

التماس را از همین نگاه خواند و جوان هم بی‌محابا شروع کرد:

– گیر افتادم بین مادر و زنم! جفتشون هم زنن.

دکتر نگذاشت جمله را ادامه بدهد.

– عقل و فهم ربطی به زن و مرد بودن نداره! به خود فرد ربط داره که ازش استفاده بکنه در طول زندگی یا نه!

– من چه کنم؟

این اوج استیصال جوان بود.

– با عقل و تدبیر باید جلو رفت دیگه و الّا تو و زندگی متلاشی می‌شی!

جوان چشمانش را بست و زمزمه کرد:

– الان مثلاً سرپام! این پای شکسته از تصادف دقیقاً به‌خاطر دعوای این دو تا بود! دیگه نمی‌تونم دکتر!

دکتر فکر کرده بود نترسد از اینکه متهم شود به منبری بودن، کار خودش را بکند چه‌کار بقیه دارد. حرف‌زدن آن هم برای ردکردن کسی از میان موانع زندگی برکت می‌آورد. آرام، طوری که مریض‌های اتاقک‌های دیگر اذیت نشوند گفت:

– هرکدوم رو توی جایگاه خودشون قرار بده. خودت هم تو جایگاه خودت وایسا! مادر احترام می‌خواد و ادب، خانوم محبت می‌خواد، تو هم اقتدارت رو حفظ کن و قاضی نشو! حرفای مادرت رو بشنو، از خانومت دفاع نکن، رسیدی خونه به خانومت محبت کن و از مادرت دفاع نکن. بهشون ثابت کن که هر دو تا مهمید، خیال هم نداری که هیچ‌کدوم رو از دست بدی!

تلخند بلند جوان فضا را به هم زد:

– قبول نمی‌کنن! این تلفنای همراه هم شده دردسر!

– خانومت رو ببر یه مسافرت و محکم بهش بگو الان مادر من کجاست؟ نیست! وقتی من و تو کنار هم هستیم و نفر سومی نیست، چرا داریم لحظات خوش دوتایی رو خراب می‌کنیم؟

دیگه هم با همون اقتدار نگذار حرف نفر سومی که نیست، زده بشه بینتون! هرکسی غیر از مادرت هم توی زندگی دونفره باشه! با هم تمرین کنید… خوشی برمی‌گرده! اصلاً فلسفه غیبت ممنوع یکی‌ش همینه دیگه، نفر سومی که خودش نیست، خیال و حرفش هم نباید باشه! برای مادرت هم سنگ تموم احترام رو بذار آروم می‌شه!

– دکتر تو با مادرت مشکل نداری؟

لبخند زد بود و آرام گفته بود:

– من هر بار که دست مادرم رو می‌بوسم، هم زندگی خودم برکت پیدا می‌کنه هم روح عالم آروم می‌شه، هر بار هم که خانومم رو از جایگاهش تو زندگیم مطمئن می‌کنم، هم آرامش خودم حفظ می‌شه هم زندگیم و شور و شیرینش حفظ می‌شه!


جهت خواندن این مطلب و مطالب بیشتر می‌توانید این شماره از مجله را از اینجا تهیه کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری