نویسنده: حسام کمالی
دعواهای خیابانی معمولاً با فحش شروع میشوند! البته ممکن است قبل از مرحلهی فحش، همهچیز با یک بوق ممتد هم آغاز شود. یا حتی ممکن است شما معتقد باشید که اصلِ شروعِ دعوا از آن جایی است که یکی از طرفین ماجرا مرتکب یک خطای فاحش در رانندگی شده است. اما من هنوز معتقدم شروعِ یک دعوای خیابانی درست و حسابی با «فحش» است.
در واقع مراحل قبلی، صرفاً مقدماتی هستند که از قضا در اکثر موارد هم به دعوا ختم نمیشوند. مثلاً ما روزانه دهها و بلکه صدها بار برای همدیگر بوق میزنیم که بخش قابل توجهی از این تعداد هم مربوط به بوقهای ممتد است. اما آیا به همین تعداد هم دعوا میکنیم؟ مشخصاً خیر! بسیاری از این بوقهای ممتد با یک بوق دیگر یا نهایتاً یک فحش زیرلبی یا حتی کمی فشار دادن پدال گاز از روی عصبانیت، حل میشوند. خطاهای رانندگی را هم که همهمان کم و بیش داریم و طبیعتاً تعداد دفعات مواجههمان هم با چنین خطاهایی زیاد است. اما تعداد دعواهای خیابانی یک صدم یا چه بسا یک هزارم تعداد خطاهای رانندگی هم نمیشود.
در عوض فقط کافی است یکی از طرفین ماجرا سرش را از پنجرهی ماشینش بیرون بیاورد و با صورتی سرخ از عصبانیت، در حالی که خشم فرم صورتش را کاملاً به هم ریخته است، حرف ناجوری را حوالهی دیگری کند. درست همینجا و همین لحظه میتواند آغاز یک دعوای خیابانی جاندار باشد. جایی که طرفین فقط یک قدم تا شروع دعوا فاصله دارند. آستانهی دعوای خیابانی!
اما آن یک قدم را چه کسی باید بردارد؟ خب، طبیعتاً کسی که فحش را خورده است. حالا توپ توی زمین اوست. میتواند از کنارش بگذرد، شوتش کند، پاسش بدهد یا با تیزی پارهاش کند! البته همین تصمیم هم به قدرت و دقت فحشی که داده شده برمیگردد. هر چقدر فحش دقیقتر و سنگینتر، احتمال واکنش تهاجمی هم بیشتر است. در چنین مواقعی، اغلب آدمها صورتشان سرخ میشود، تمام ماهیچههای صورتشان را منقبض میکنند و بعد فحش آبدارتری را از میان دندانهای به هم فشردهشان با صدای بلند و شتاب زیاد، به بیرون پرتاب میکنند.
البته این که دعوا را تا چه سطحی ادامه بدهند متفاوت است و به قدرت بدنی، تعداد نفرات، محتوای جیب فرد یا صندوق عقب ماشین و موارد دیگر بستگی دارد. اما اغلب افراد حداقل با یک فحش آبدارتر جواب فحش را میدهند. چرا؟ اغلب برای این که نشان دهند: «من ضعیف نیستم!». حتی اگر آنقدر ضعیف باشند که بلافاصله بعد از دادن فحشِ مدنظر با سرعت هر چه تمامتر محل را ترک کنند تا مبادا کار به درگیری فیزیکی بکشد!
اما من یک موقعیت دعوای خیابانی خوب سراغ دارم که تمام ویژگیهای لازم برای تبدیل شدن به یک دعوای درست و حسابی را داشته است و نهایتاً منجر به دعوا که نشده است، هیچ؛ منجر به یک میهمانی حداقل یک ماهه هم شده است! فکر میکنید چرا؟
دعوا سر چیز کوچکی بوده؟ ابداً. یک دعوای ریشهدار دستکم چند ده ساله! میزان فحشهای اولیه برای شروع دعوا کم یا ضعیف بوده است؟ خیر! همینقدر برایتان بگویم که طرف اول دعوا چند دقیقهای جلوی سواری طرف دیگر را گرفته بوده است و پشت سر هم فحشهای جور و ناجور را ردیف میکرده است. از توهین به شخص گرفته تا پدر و قوم و قبیله و خاندان! آیا طرف دوم ماجرا فحش بلد نبوده یا قدرت و شجاعت دعوا را نداشته است؟ اصلاً و ابداً! اگر بگویم که سردار فاتح چندین میدان جنگی بوده است چه خواهید گفت؟
میبینید؟ علیالظاهر همهچیز برای یک دعوای تاریخی فراهم بوده است. اما چه میشود که نمیشود؟ کدام عامل را در نظر نگرفتهایم؟ حسابش را بکنید. مردِ مسافر هزار و خردهای کیلومتر را از شام تا مدینه راه آمده است. خسته و کوفته، تازه وارد شهر شده که چشمش میخورد به مردی بلندبالا سوار بر اسب که در خیابان حرکت میکند. چهرهی مرد برایش آشنا میزند. چشم ریز میکند که سوار را بشناسد و احتمالاً حدسش درست است. صورت مرد به هاشمیان میزند. به نظر پسر ارشد علی علیه السلام است. همان علی علیه السلام که در دیار شام، بعد هر نماز برای رضای خدا لعن و نفرینش میکنند.
صورت سرخ میکند. دندان میفشارد. پا تند میکند سمتش. دستش را سد راه سوار میکند و صدا بلند میکند به فحش و ناسزا. دهانش مثل سنگ آسیاب حرکت میکند و هر چه احترام و ادب است را خُرد میکند. سوار هیچ نمیگوید. سکوت محض است. چشم دوخته به زمین. بعد از چند دقیقه مردِ شامی ساکت میشود. نفسنفس میزند هنوز. همهی چشمها محو ادامهی ماجرا شدهاند. اینجا آستانهی یک دعوای خیابانی است. همهچیز فراهم است. سوار، قهرمان جمل است! پسر ارشد حیدر! قاتل همهی گندهلاتهای عرب!
قهرمان جمل اما از اسب که پیاده میشود، لبخند به لب دارد. به مرد شامی نزدیک میشود و چشم میدوزد به چشمهایش. درون چشمهایش را در پی چیزی میکاود انگار. بعد چنان که گویی آنچه میخواسته را پیدا کرده باشد، دوباره لبخند میزند. لب میگشاید: «به گمانم در این شهر غریبی شیخ! امید دارم که اشتباه گرفته باشی…» مردِ شامی میخواهد زبان باز کند که: «نه! اشتباه نگرفتم!» اما سوارِ هاشمی باز ادامه میدهد: «به گمانم خستهی راهی. چیزی نمیخواهی برایت فراهم کنیم؟ راه که گم نکردهای خدای ناکرده؟ اگر گم کردهای ما راه بلدیم… گرسنهات نیست؟ جایی برای ماندن یا پناهی در این شهر داری؟ من به فضل خدا خانهای بزرگ و مال بسیار دارم. میخواهی تا هنگامهی رفتن میهمان من باشی؟»
سوارِ هاشمی میگوید و مرد شامی نرمنرم فرومیریزد. اشک آرامآرام در چشمهایش حلقه میزند. بافتههای شیوخ کاخنشینِ شام، یک به یک پنبه میشوند و میگسلند. لبهای حسن بن علی علیه السلام که بسته میشود، مرد شامی میزند زیر گریه. بغضآلوده و گرفتهصدا میگوید: «سوگند به خدایی که میداند رسالتش را در کجا قرار دهد… شهادت میدهم که تو خلیفهی خداوند در زمینی! به خدا قسم تو و پدرت، منفورترین افراد در نزد من بودید و اکنون محبوبترینِ خلق خدا در قلب من هستید!» حسن بن علی علیه السلام دست مرد را میگیرد. گرم میفشاردش. گویی آنچه در چشمانش میکاوید را، اکنون در میان دست گرفته: «تا هنگام رفتن، میهمان ما باش شیخ!»
شما میتوانید این شماره مجله را از این لینک تهیه کنید.