یادداشت؛ زبانِ محبت

نویسنده: زهرا باقری

از کودکی شیفته‌ی هیأت بودم. محرم که می‌شد دیگر کسی مرا پیدا نمی‌کرد. جذابیت برنامه‌های محله‌ی ‌ما در این ماه آنقدر بالاست که مردم را از چندماه قبل برای تجهیز و آماده‌سازی حسینیه‌ و هیأت‌ بی‌قرار می‌کند. وارد دهه اول که می‌شویم از صبح خیابان شلوغ می‌شود. دسته‌ها یکی پس از دیگری رژه می‌روند. هر هیأت تعداد زیادی اسب و شتر، پرچم و علم، گروه موسیقی، صف سینه‌زنان و… دارد که به نوبت در خیابان‌ها و حسینیه‌ها می‌چرخند.

بچه‌تر که بودم به دنبال هیأت‌‌ها راه می‌افتادم و چند خیابان پایین‌تر با نهیب پدرم که مشخص بود مسافت زیادی را به‌دنبال من دویده به خود آمده و باز می‌گشتم. بزرگ‌تر که شدم اما بیشتر از برنامه‌های روز، دلباخته‌ی مراسم‌های شب شدم. روزها پرهیاهو بود و شب‌ها آرام! روزها وقت شور بود و شب‌ها موقع سوز! و من دل‌باخته‌ی اینکه گوشه دنج حسینیه کز کنم و یک دل سیر با حسینِ (علیه السلام) خود نجوا کنم. دقیق که فکر می‌کنم بعضی از روضه‌ها را ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم  که برای اولین بار شنیدم. مانند روضه علی اکبر علیه السلام که بیش از همه سینه‌ام را تنگ می‌کرد. چراکه ذهن من ظرفیت پذیرش و حتی تصور آن سطح از تراژدی را نداشت. نوعی از تراژدی که با حماسه درآمیخته شده بود و روح مرا بی‌آنکه متوجه آن باشم، در سوز خود اعتلا می‌بخشید.

هر چه می‌گذشت انس من با هیأت بیشتر می‌شد. حتی در باقی ایام سال با پخش نوحه در اتاق شخصی خودم آن شور و حس و حال را حفظ می‌کردم و هرچه بیشتر به اجزاء و ارکان این دم و دستگاه علاقمند می‌شدم، یک چیز بیشتر ذهنم را مشغول می‌کرد؛ اینکه چرا همه‌ی هیأت‌ها مردانه است؟ چرا هیئاتی مختص زنان وجود ندارد که صفر تا صد آن با خودشان باشد و زنان و دختران هیأتی هم بتوانند فعالانه در این فضا مشارکت کنند و بی‌آنکه حدود شرعی شکسته شود، هیجان، عشق و شورشان را ابراز کرده و حس خوب پویایی و خدمت را در این دستگاه تجربه کنند؟! گویی که دیگر دنبال دسته‌ها دویدن، گوشه حسینه کزکردن و آرام‌آرام اشک‌ریختن مرا راضی نمی‌کرد. می‌خواستم محبتم را فریاد بزنم! دنبال راهی بودم که یا لیتنا کنّا معک را این بار نه بر زبان که در عمل آشکار کنم.

اینجا شاید ۱۷ یا ۱۸ ساله بودم که با کتابی با عنوان «راز درخت کاج‌ها» مواجه شدم. کتاب درباره شهیده زینب کمایی بود که خواندنش عجیب مرا منقلب کرد. مجاهدت او در عرصه‌های دینی و فرهنگی، به‌عنوان یک دختر، آن هم در جامعه ملتهب روزهای جنگ، برای من نشانه‌ای بود که برای آنچه در سر می‌گذراندم تعلل نکنم.

این شد که جمعی از دوستان را بی‌هیچ قید و شرطی جز عشق به اهل بیت علیهم السلام دور هم جمع کردم. به‌همراه بچه‌ها خانه‌ی خاک خورده پدربزرگ را سر و سامان دادیم که بشود پاتوق هیأتمان! جمع، جمع با صفایی بود. همه‌جور آدمی در آن پیدا می‌شد. با ظاهر و عقاید گوناگون که مهم‌ترین و بعضاً تنها اشتراکشان حب حسین بن علی علیه السلام بود. ایده را که مطرح کردم، همه به یک صدا به هر زبانی لبیک گفتند و پای کار آمدند. در همان جلسه اول رو به دخترها کردم و گفتم: «تعارف که نداریم، مذهبی و غیرمذهبی ندارد. همه یک جور وصله‌ی ناجور هستیم که خوب می‌دانیم تنها خریدارمان حسین است. به مولا بگوییم جنس بنجل بگیر بنداز گوشه‌ی انبار! ما همین‌که گوشه‌ای از خیمه‌ اباعبدالله هم باشیم برایمان بس است. این بزرگ‌ترین سرمایه‌ای است که هر انسانی می‌تواند داشته باشد. چرا که هیچ مدالی را نمی‌توان با خود به آخرت برد؛ جز مدال خادمی ارباب! پس حواسمان باشد که اینجا قیمت هرکس به میزان عشق و اخلاص اوست، نه پوشش و عقاید سیاسی و نه هیچ چیز دیگر!». فکر می‌کنم همین قانون نانوشته که حق قضاوت هیچ‌کس را نداریم، فضایی را ایجاد کرد که همه در آن احساس امنیت داشته باشند و خود را بی‌هیچ واهمه‌ای به امام حسین علیه‌السلام بسپارند. الحق هم هر که با این دستگاه درآمیخته می‌شود، خود ارباب متولی تربیت او می‌شود. کافی است در این راه، برخی به ظاهر هیأتی مانع ایجاد نکنند.

گاهی اگر هیچ‌کاری نکنیم، کار بزرگی کردیم! خود هیأت، بزرگ‌ترین بستر انسان‌سازی است! دانشگاهی است که استاد وفاداری آن عباس است و معلم ادب آن ام البنین! ما هم به تأسی از این خانم و به رسم ادب نام هیأتمان را گذاشتیم، بناتُ ‌الزهرا (سلام الله علیها)! یعنی دختران حضرتِ زهرا (سلام الله علیها). ما که مدام به‌دنبال حلقه‌های اتصالی به این خاندان بودیم؛ از اسم هیأت نیز به‌سادگی نگذشتیم و خود را منسوب به ایشان کردیم. این خانواده کریم‌تر از آن هستند که کسانی را که با شوق، خود را به ایشان متصف می‌کنند، پس بزنند!

جلسات هفتگی که شروع شد، هر که هر چه در توان داشت، می‌گذاشت. یکی پول داشت و هزینه جلسه را تقبل می‌کرد، یکی استعداد بیان داشت، منبر جلسه را به عهده می‌گرفت، آنکه حنجره‌ی خوبی به او عطا شده بود، مجلس را مستفیض می‌کرد و باقی هم اگر هیچکدام را نداشتند، با اشک، جلسه را بارانی می‌کردند، تا بوی عشق و محبت از زمین نمناک بیت ‌الزهرا (سلام الله علیها) بلند شده در هوا معلق شود. به راستی حتی تنفس در آن فضای معنوی هم می‌توانست هر لحظه تو را به منشأ نور نزدیک کند. مؤید سخنم، آن خادمان گمنامی هستند که در گوشه و کنار و در خفا مشغول دلبری‌کردن از مولا می‌شدند. گاهی می‌ایستادم و فقط نظاره می‌کردم، آن خادمی را که وقتی همه بی‌تاب روضه بودند، کفش‌های جلوی در را جفت می‌کرد و یا آن خادمی که صبر می‌کرد تا پس از اتمام جلسه، ظرف‌ها را بشوید و یا آن کسی که چند ساعت زودتر حاضر می‌شد تا قدمگاه گریه‌کنان اباعبدالله (علیه السلام) را جارو بزند و غبار خاک پایشان را توتیای چشم کند.

خادمان بنات ‌الزهرا (سلام الله علیها)، حالا هویتی زهرایی پیدا کرده بودند که تمام اهتمامشان بر این بود که در شأن این هویت عمل کنند. از این رو به جلسات هفتگی اکتفا نکردند و در طول سال به مناسبت‌های مختلف فعالیت‌هایی در سطح جامعه انجام می‌دادند. یک روز فقرای محل را شناسایی و بسته‌ی معیشتی برایشان فراهم می‌کردند، یک روز به دختران بی‌حجاب هدیه می‌دادند و با آن‌ها وارد گفت‌وگو می‌شدند، گاهی هم سفره‌ی افطار پهن می‌کردند و کل محل را مهمان می‌کردند. کمتر کسی می‌توانست این شور و عشق را ببیند و مجذوب آن نشود. چه تصویر دل‌نوازی است! گروهی دور هم جمع شدند و بی هیچ چشم داشتی با جان و دل به نام حضرت زهرا سلام الله علیها به مردم خدمت می‌کنند. گروهی که فارغ از تفاوت‌هایشان، عشق به اهل بیت علیهم السلام آن‌ها را دور هم جمع کرده است… .

با همه‌ی این‌ها، اگرچه ما در دریای محبت، قطره‌ای ناچیز بیش نیستیم اما در مسیر پیوستن به اقیانوس اباعبدالله و یکی‌شدن با آن، سر از پا نمی‌شناسیم و در این مسیر آنچه مهم است، آن است که خود را برتر از کسی ندانیم! چرا که در وادی عشق، صفای دل و خلوص عمل مهم است و جز مولا کسی از آن آگاه نیست.


شما می‌توانید این شماره مجله را از این لینک تهیه کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری