نویسنده: علیرضا بزمآرا
تا به اینجای کار روزمرگی سرباز وظیفه، الیاس تقوی را یک ویدئو به هم ریخت. میگویم روزمرگی چون یکی از عجیبترین پستهای ممکن را داشت. باید آسمان را نگاه میکرد. باید جای ناتوانیهای تکنولوژی را پر میکرد. علم پیشرفت کرده بود. رادارها توانسته بودند تا هزار کیلومتر آنطرفتر از خودشان را هم ببینند؛ اما هرچقدر هم بردشان زیاد بود، ارتفاعهای پست را نمیتوانستند رصد کنند. الیاس باید توی فرم مربوطه مینوشت که چه چیزهایی از آسمان پیش چشمهاش رد میشوند. وسط همین پست دادنها بود که خوابش گرفت، دوروبر را پاییده بود و گوشیاش را از جیبش درآورده بود. مصطفی یک ویدئو براش فرستاده بود. ویدئو از یک نامزد یا از یک محبوب که دلش تنگ شده باشد نبود. ویدئو یک صدای به هم ریخته شلوغ و پر سروصدا بود که تویش اسم الیاس شنیده میشد.
حتی دفعه اول که آن را نگاه کرد نفهمید. آنقدر توی فیلم همهمه بود که نفهمید یک لهجه عربی درست مثل لهجه مادربزرگش دارد میگوید که الیاس تقوی از مشهد به بخش گمشدههای بینالحرمین مراجعه کند. بار دوم بود که دستش آمد.
الیاس گوشی را گذاشت توی جیبش، بدون ذرهای واکنش. ویدئو ادای دینی بود به رفاقت دهسالهشان. مصطفی و باقی بچهها، میخواستند بگویند ما به یادت هستیم، درست است که تو نتوانستی بهخاطر خلأهای تکنولوژیک بیایی، ولی ما همه دعات میکنیم.
الیاس دراز کشید. به آسمان چشم دوخت. همانطور که وظیفهاش بود. صدای لالایی مادربزرگ با همان لهجه عربیاش پیچید توی سرش. (اِنَّ فِی الجَنَّهِ نَهراً مِن لَبَن…) کمی که گذشت حس کرد دیگر زمین زیر پایش نیست. حس کرد معلق شده. بیوزنی را حس کرد. گمشده بودن را. صدای هقهقش توی فضا پیچید. آمد مانند همه آدمها سرش را بیندازد پایین و گریه کند که یادش آمد باید آسمان را نگاه کند. این شد که داد زد. از ته حلق، درست مثل ۱۵ سال پیش که توی هیئت گم شده بود و گریههایی میکرد که خنج میکشید روی دل همه. همه فکر کردند گریههاش از روی سوزناکی روضه است که نبود. او گم شده بود که اینطور گریه میکرد فقط فرق الان با ۱۵ سال پیش این بود که آن موقع بعد از روضه، بلندگوهای هیئت صداش زدند و پیدا شد. اما اینجا اسمش را از ۲۰۰۰ کیلومتر آنطرفتر صدا میزدند. نمیتوانست برود.
سال بعد الیاس دیگر پست نمیداد. جایش را یک پسر ۱۹ساله گرفته بود. الیاس توی جمعیت فشرده بینالحرمین، توی آن شلوغی سرش را که بالا آورد. به سیاهی آسمان که نگاه کرد. دوباره بیوزنی را حس کرد. پاهاش از زمین جدا شد. لهجه عربی مادربزرگش از توی بلندگوها شنیده میشد. یاد مادربزرگش افتاد. یاد پسرک ۱۹ساله. یاد مصطفی که توی این شلوغی گمش کرده بود. باید میرفت و میگفت از بلندگوها صداش بزنند…
جهت خواندن این مطلب و مطالب بیشتر میتوانید این شماره از مجله را از اینجا تهیه کنید