شکسته‌دلی

فاطمه کیانی، در مجله عین نوشت:
خاطراتی که رنگ و بوی اتصال و ارتباط با خداوند و اهل بیت داشته باشد بسیار دارم. چون نمی‌دانم چرا اما شرایط بسیار سختی را بارها در زندگی‌ام تجربه کرده‌ام. شرایطی که مرا به خانه آخر برساند و طبق آیه قرآن کریم که برخی مردم در یک کشتی طوفان‌زده در میان امواج سخت یک اقیانوس آشفته است که از صمیم قلب خداوند را صدا می‌زنند، به شکل جان‌سوزی اظهار عجز کنم و زار بزنم و درخواست کمک کنم…

 همین الان هم نوشتن باز سخت‌تر شده است… وقتی آدم یاد آن لحظات و حالات می‌افتد… اشک می‌آید… در حدیث قدسی خوانده بودم که ایجاد سختی و رنج هم فضل خداست وگرنه انسان‌ها به‌راحتی در این دنیای شیطان‌زده، فراموشش می‌کردند و بعد هم خودشان را از یاد می‌بردند و مرده متحرک می‌شدند…

 مشکلی بسیار جدی زندگی‌ام را تهدید می‌کرد… مشکل سلامتی… به نقطه‌ای رسیده بودم که همه چیز سیاه شده بود… روز را تا شب گریه می‌کردم… شب را تا صبح با کابوس و فشار روحی به پایان می‌رساندم… زندگی‌ام را پایان‌یافته تصور می‌کردم و از اینکه احساس کنم به بی‌ثمرترین شکل ممکن دارم با فرصت عمرم در این دنیا وداع می‌کنم پریشانی به پریشانی‌ام افزوده می‌شد. هر روز بیشتر، هر روز بدتر، هر روز بحرانی‌تر… هرچه کتاب روان‌شناسی برای مدیریت فکر و رفتار خوانده بودم… بی‌اثر بود.

هرچه دعا بلد بودم و خوانده بودم… کارگر نبود. به هرچه مشاور و مربی بود رجوع کرده بودم… بی‌فایده بود.

 خوب خاطرم هست که روزی در بدترین حال ممکن در خانه، سخنرانی حاج‌آقا مجتبی تهرانی، آن استاد منحصربه‌فرد اخلاق، در حال پخش بود و من می‌شنیدم… کف اتاق خانه دراز کشیده بودم و خیره به سقف، کار دیگری از دستم بر نمی‌آمد. فقط اشک‌هایم از دو طرف صورتم با شتاب گل‌های فرش را آبیاری می‌کرد. پایان سخنرانی بود؛ ناگهان حاج‌آقا داد زد: «مگر خدا مرده است؟ این چه وضعیتی است که داری؟ بلند شو کاری بکن توکل کن…»

 دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. اشک به هق‌هق تبدیل شده بود. بلند شدم. به پهنای صورت اشک می‌ریختم. با همان وضعیت لباس پوشیدم. چادر سر کردم و به سمت مسجد محل حرکت کردم. در حیاط مسجد استخوان‌های ۵ شهید گمنام مدفون بود و من هرگز نفهمیدم چرا تصمیم گرفتم این بار سراغ ایشان بروم.

 با پای راست مستقیم وارد صحن و سرای حیاط مسجد شدم و خودم را به شهدا رساندم. مفاتیح کوچکم را که برگ‌ برگش از اشک‌هایم تغییر شکل داده بود از کیفم خارج کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و شروع به خواندن کردم؛ اشک‌ها حتی نمی‌گذاشت درست صفحه را ببینم. بخش‌های زیادی را از حفظ خواندم تا دعا تمام شد… ناخواسته گفتم: «من نمی‌دانم، من حاجتم را می‌خواهم… مرا شفا دهید… شما باشید و من این وضعیت را داشته باشم؟ این‌همه کار و هدف و برنامه داشتم… باید روزهای من به این شکل بگذرد و عمر من به این شکل و بی‌ثمر به پایان برسد؟ من نمی‌دانم! ای شهدا! یه کاری کنید…»

 گریه دیگر از حد گذشته بود. هق‌هقی شده بود و صدایش بلند شده بود. دیگر حتی خجالت بلند گریه‌کردن را هم کنار گذاشته بودم… شانه‌ها می‌لرزید… بدنم می‌لرزید… به عمرم تا آن روز این‌گونه اشک نریخته بودم… این‌طور نشکسته بودم… این‌طور مضطر نشده بودم…

گریه‌هایم شاید آن‌قدر جان‌سوز و ناجور بود که متوجه شدم چند نفر جمع شده‌اند… تلاش کردم گریه‌ام را بی‌صدا کنم… ناگهان خانمی دستش را به شانه‌ام گذاشت و التماس دعا گفت. به نظرم متوجه بود که عمیقاً دل‌شکسته یعنی این. این کسی که این‌طور گریه می‌کند شاید احتمال استجابت دعایش بالا باشد…

زمزمه می‌کردم:

گفتی که دلِ شکسته باید آورد

یعنی دل از این شکسته‌تر می‌خواهی؟

 هر لحظه نزدیک‌تر به اذان می‌شدیم و حس می‌کردم حیاط شلوغ‌تر می‌شود. تمام تلاشم را کردم و خودم را جمع‌وجور کردم. آخر می‌خواستم تا ابد آنجا بایستم… هرچند بی‌اندازه حال ملتهبی داشتم؛ اما یک آرامش خاصی هم داشتم… نگاه آخر را که به سنگ سفید مزار شهدا انداختم دیگر حرفی نداشتم. سکوت و سلام و تمام.

 رویم نشد چادرم را از روی صورت بردارم. دوست نداشتم کسی مرا ببیند یا بشناسد. کمی عقب عقب به احترام شهدا رفتم و بعد برگشتم و با همان وضعیتی که چادر روی صورت کشیده بودم از حیاط خارج شدم…

 باورنکردنی بود شاید. تمام شد. شفا گرفتم. بدون هیچ اتفاق مشخصی همه چیز عادی شد… یک‌شبه… چند وقت بعد مادرم بی‌خبر از حال و روزی که بر من گذشته و تجربه‌ام گفت: «خواب دیده است که کسی مسجد فلان‌جا را نشان داده است و به شهدای گمنامش اشاره کرده است و فرموده است برای حاجات خود به ایشان مراجعه کنید. مستجاب الدعوه هستند…»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری