سپیده ناصری، در مجله عین نوشت:
یکی از دلایلی که به نظرم نوشتن خاطراتم جالب نیست، تکرار خاطرات خاص در زندگیام است.
- هر بار، به ذهنم میرسد هرکس خاطراتم را بخواند میگوید: «برای یک نفر مگر چند بار باید تجربه عجیب، پیچیده و خاص رخ دهد… حتماً اغراق میکند…»
- زندگی باز به عجیبترین حالت به هم پیچیده بود. همزمان چند مشکل بحرانی و سخت، با هم بر سرم خراب شده بود. مدام به خداوند میگفتم آیا از این امتحان هم سختتر داریم؟ من گمان میکردم امتحان قبلی سختترین امتحان زندگیام بوده است…
- زیر فشار چند مشکل احساس میکردم دارم خرد میشوم. دوستان میگفتند مگر به یکباره چند حادثه میتواند به کسی هجوم آورد! مرد هم بود از پا در میآمد…
- کار هر هفتهام شده بود. پنجشنبه بعد از ساعت کاری آژانس میگرفتم و مستقیم گلزار شهدا. تنها جایی که میتوانستم سنگین گریه کنم و به جمع عظیم شهدا پناهنده شوم… مزار به مزار میرفتم و التماس میکردم…
- تمام زندگیام یک طرف… آن یک سال یک طرف… تمام آن یک سال یک طرف… آن سه ماه یک طرف…
- روزها تا به سر کار برسم مناجات و روضه گوش میدادم و گریه میکردم… بعد در راه برگشت به خانه گریه میکردم… بعد در خانه… گریه میکردم…
- تنها هنرم این بود که گریهها را به روضهها پیوند بزنم. که شاید با ذکر و نام آل الله خداوند رحم کند، فرجی شود… هنر دیگری نداشتم… اما چرا مشکلات حل نمیشد…
یادم هست که مدام زمزمه میکردم:
«خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود…»
اما این سه ماه آخر شهدا به فریادم رسیده بودند… هر هفته انگار صدا میزدند که بیا سمت ما… تا پیش از این شاید به تعداد انگشتان یک دستم بهشت زهرا و گلزار شهدای تهران نرفته بودم. اما این سه ماه آخر هر هفته کارم همین بود…
- روز میرفتم. شب میرفتم. مثل بقیه پنجشنبه میرفتم. اما گاهی حالم به حدی خراب میشد که شنبهها هم میرفتم… من بودم و شهدا…
- من هیچ وقت صورت روی سنگ مزاری نگذاشته بودم… همیشه به سنگ مزار شهدا ادای احترام کرده بودم. زانو زده بودم، دو انگشت روی آن گذاشته بودم و فاتحه خوانده بودم. اما تابهحال صورت به صورت مزار نگذاشته بودم… در دل سیاه شب سمت راست صورتم را روی سنگ مزار شهیدی گذاشتم و زار زدم… نجاتم بده… درخواستی داشتم که در دنیای آدمها راه حلی نداشت. حاجتی داشتم که به دست هیچ احدی بازشدنی نبود.
ابزار مادی کارگر نبود. فقط به دست خدا و به شفاعت شافعین امکان نجات فراهم بود. نه راه پس داشتم نه پیش. عجز و بیچارگی از بند بند وجودم فریاد میزد که مستأصل هستم. مضطرم. کمکم کنید… و حس اتصالی که فقط در آن لحظات تجربه میکردم و حس گفتگویی که با خدا در من ایجاد میشد. مثل همیشه امپیتیریام را روشن میکردم و هندزفری که در گوش میگذاشتم و صدای ملکوتی حاج منصور… و مناجات با خدا… انقدر گریه میکردم که مردم جمع میشدند.
میشنیدم که یکی میپرسید مادر شهید است؟ یکی میپرسید همسر شهید است؟ دلشان آب میشد… حس میکردم… گاهی به تسلی دست روی شانهام میگذاشتند و میرفتند… مدام مجبور بودم جابهجا شوم و سر مزار شهدای معروف هم نایستم… - امروز سالها از آن روزها میگذرد… همیشه میگویم من آن روزها سوختم. خاکستر شدم. خاکسترم بر باد رفت و امروز نمیدانم این کیست که هنوز هست و ظاهراً زنده است و زندگی میکند…
- آن روزها سختترین روزهای زندگیام تا امروز بوده است اما آن حال معنوی، آن اتصال خاص، آن اشکها و آن دست شستن از دنیا و مافیها هم فقط مخصوص آن روزها بود…
- آن رقت قلب، آن چشمهای پر آب، آن بیارزششدن دنیا، آن خدا خدا کردنها… آن خوابهایی که میدیدم… گویا فقط با آن قیمت، تجربهکردنی بود… انگار میخواست آموزش دهد. میخواست معنای اضطرار و کیفیت اتصال را توضیح دهد…
این آیه زمزمه همیشگیام شده بود که یقیناً دلیلی دارد این همه رنج…
یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ
اى انسان! یقیناً تو با کوشش و تلاشى سخت به سوى پروردگارت در حرکتى، پس او را (یا جزاى تلاش خود را) دیدار خواهى کرد…
زمانه خواست تو را ماضی بعید کند
ضمیر مفرد غائب کند، شهید کند…
شناسنامهی درد تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین، مدتی مدید کند
خدا نخواست فقط از تو سر بگیرد، خواست
که ذره ذره تمامِ تو را شهید کند…