✒️فاطمهسادات رئیسی، مجله عین:
بنام نامی آن قهرمانان
بنام آن ابرمردان شهیدان
چه خوب شد بلندگو بود…
«بلندگو»، مأمور خدا بود…
۱۵ سال بیشتر نداشتم که به واسطه دعوت دختر همسایه که دو سال از من بزرگتر بود، با مدرسهشان راهی سفر راهیان نور شدم. آن روزها اصلاً نمیدانستم راهیان نور یعنی چه و این سفر به چه معناست.
همه فکر و هیجانم، بودن کنار دوستم و سفر رفتن و خوش گذراندن بود. چون به شکل نادری مادر اجازه سفر داده بود. همان مادری که هیچ سفری را با مدرسه اجازه نمیداد. سفری که ظاهراً یا باطناً برایم تقدیر شده بود. سفری که مسیر زندگیام را عوض کرد…
خاطرم هست تا میشد پفک و چیپس و تخمه و خوراکیهای جورواجور خریده بودم. از لحظهای که سوار اتوبوس شدیم شروع به خوردن کردم… میخوردیم و میخندیدیم و ادا و اصول در میآوردیم…
اما کمکم متوجه شدیم که با یک گروه معمولی راهی سفر نشدهایم…
برخی اصلاً توجهی به ما نداشتند. انگار وجود خارجی نداریم. برخی هم انگار خیلی رفتار ما را نمیپسندیدند و از ما فاصله میگرفتند و برخی هم دلسوزانه به ما نگاه میکردند و هر وقت چشم در چشم میشدیم لبخند میزدند… من البته آن موقع خیلی متوجه دلیلش نمیشدم و خیلی هم برایم مهم نبود که دنبال علتش باشم و فقط با دوستم و دوستِ دوستم، خوش بودیم…
میانه راه بودیم که مردی به ما پیوست… دو مرد بودند و گروه ما دو اتوبوس بود و مرد حدود ۴۰ساله قسمت اتوبوس ما شد. تقریباً یکی در میان موها و محاسنش سفید شده بود و با اینکه ظاهر بسیار آرامی داشت اما انگار چیزی از وجودش فریاد میزد که تا انتهای اتوبوس صدایش به عمق وجود ما میرسید.
وقتی سوار اتوبوس ما شد همه تحویلش گرفتند و با احترام همان جلوی اتوبوس یک صندلی را برایش خالی کردند. چند نفر از جایشان بلند شدند و دورش جمع شدند. خیلی متواضعانه انگار داشت به سؤالات پاسخ میداد. کمی کنجکاویام برانگیخته شده بود؛ اما آنقدر هم نه که من هم به جلوی اتوبوس بروم و ببینم او چه کسی است و موضوع صحبتهایش چیست.
به مناطق جنوب ایران رسیدیم و بازدیدها شروع شد… اولین مکان: دوکوهه…
مرد میایستاد و پیش از هر مکان صحبتهایی میکرد؛ اما باز صدایش واضح به انتهای اتوبوس نمیرسید و همچنان من دغدغهای برای شنیدنش در خود حس نمیکردم. برخی از بچهها صندلیهای خود را ترک کرده بودند و کف اتوبوس نشسته بودند و خیلی عمیق گوش میدادند؛ اما همچنان برای من جذابیتی ایجاد نمیکرد که تا این حد به خودم حرکتی بدهم و تلاشی برای شنیدن بکنم.
هرازگاهی خم میشدم و میدیدم که در حال صحبت است. فقط نگاهش تا انتهای اتوبوس میرسید؛ صدایش نه.
همچنان به بخشهای مختلف مناطق جنگی برای بازدید میرفتیم و من هیچ حس خاصی نداشتم و سفر دیگر برایم حوصله سر بر شده بود. شاید طلائیه بودیم که جلوتر از همه آمدم سوار اتوبوس شوم که شنیدم بحث سر این است که برادر حسینی باید سوار اتوبوس ما هم بشود… ظاهراً از بچههای آن یکی اتوبوس بودند… برای من که فرقی نمیکرد اما دیدم که بچههای اتوبوسمان بهشدت مخالفت میکردند و قبول نمیکردند و وقتی آن آقا که حالا باید میگفتم برادر حسینی، سوار اتوبوس ما شد، فهمیدم زور بچههای اتوبوسمان غلبه کرده است…
اعلام شد مکان بعدی که برای بازدید میرویم اروند است… توضیح داده شد که اروند نام یک رودخانه است و من برایم بیمعنی بود که رودخانه چه جای دیدن و بازدید دارد؟!
کمی از آغاز حرکت اتوبوس نگذشته بود که برادر بلند شد و دوباره رو به ما شروع به صحبت کرد. کمی جابهجا شدم و تلاش کردم بشنوم چه میگوید؛ اما بیفایده بود. از این تلاش بینتیجه، خیلی سریع خسته شدم و در صندلی خود فرورفتم و از پنجره به بیرون اتوبوس خیره شدم… دیگر نه او را میدیدم، نه نگاهش را؛ همان نگاه خستهای که گاهی به من هم اصابت میکرد… دلم برای خانه تنگ شده بود و فقط به این فکر میکردم که کی بر میگردم…
ناگهان انگار گوشهایم کر بوده باشند و شفا گرفته باشند، صدایش به من هم رسید. نیمخیز شدم که ببینم چه اتفاقی افتاده؟! که دیدم باند کوچکی را روشن کردهاند و بلندگویش را به دست او سپردهاند… انگار ناگهان مأموریت یافته باشد بلندتر خاطراتش را بگوید. بلندتر… آنقدر بلند که هرکس در این اتوبوس حاضر است، صدایش را بشنود…
کمی به سمت چپ خود خم شدم تا او را ببینم. انگار وقتی نگاهش میکردم صدایش واضحتر میرسید و شاید حالت نگاه و حرکات بدنش تأثیر گفتارش را دوچندان میکرد…
تازه محتوای صحبتش داشت برایم مفهوم میشد… داشت از خاطرات جنگ و جبههاش میگفت. خاطراتی که در هشت سال جنگیدنش مقابل دشمن به یاد داشت و مأموریت امروز خود را رساندن آن به امثال من دیده بود…
دیگر نمیشد نشنید… حتی اگر دوست نداشتی… حتی اگر خوابت میآمد و یا نگاهش نمیکردی. گوشها غریزی موظف شده بودند به شنیدن…:
«عملیات والفجر ۸ بود؛ بچهها باید از اروند وحشی عبور میکردند. نام وحشی را بچهها روی آن گذاشته بودند. ازبسکه شتاب و قدرت داشت و بیرحم بود… مأموریت ما این بود که از آب عبور کنیم و به آن ور اروند برسیم. برای اینکه شدت فشار آب ما را پراکنده نکند با طنابهای محکمی خود را به یکدیگر متصل کرده بودیم. خطی از رزمندگان شده بودیم که پشتسرهم حرکت میکردیم.
عملیات لو نرفته بود، اما دشمن تیراندازی کور میکرد. یعنی هرچند دقیقه یکبار به سمت رودخانه شلیک بیهدف میکرد که مثلاً خطر احتمالی را دفع کند. کار هر شبش بود… در دل شب، فرمانده دستور حرکت داده بود؛ اما قبل آن برای چندمین بار چند نکته را متذکر شد… بچهها تمام زحمات دوستانتان و رزمندگان اسلام تا الان، به این عملیات بستگی دارد و تمام این عملیات به حضور شما به آن ور رود. با توکل و توسل عبور کنید و از حضرت زهرا سلام الله مدد بگیرید…
بچهها! درصورتیکه هر کدام از شما اسیر خورشیدیهای داخل رودخانه شد و یا تیری به او اصابت کرد، اگر کوچکترین فریادی بزند ممکن است همه قتلعام شوند. حرکت در نهایت سکوت باید انجام شود. اگر تیری به شما برخورد کرد باید طناب خود را ببرید و از جمع جدا شوید… رودخانه جسم شما را با خود خواهد برد… دیدار به قیامت… با اباعبدالله محشور شوید انشاءالله…
حرکت آغاز شد… من هم در صف قرار داشتم. جلوی من پسری جوان حدود ۱۸ساله بود و جلوی او پسرکی ۱۶ساله شاید. به اواسط رود رسیده بودیم که ناگهان نالهای از پسرک ۱۶ساله به گوش رسید. تیری از همان تیرهای کور به پهلوی او اصابت کرده بود. پسر ناخواسته نالهاش بلند و بلندتر میشد. پسر جلویی من که شاهد این صحنه بود، به او با صدای لرزان گفت اگر نمیتوانی تحمل کنی و ادامه دهی، طنابت را قطع کن و برو زیر آب… اما پسرک توانش را برای اقدام ازدستداده بود و فقط ناله میکرد… پسر ۱۸ساله با التماس و با حالت عجز گفت: علیاصغر! حرکت گروه متوقف شده… خواهش میکنم طنابت را قطع کن و زیر آب برو… اما پسرک انگار متوجه نمیشد فقط ناله میکرد و از درد به خود میپیچید… لحظات دردناکی بود…
ناگهان دیدم پسر ۱۸ساله که شانههایش از اشک بیصدا میلرزید، خودش طناب پسرک را قطع کرد و یکدستش را مقابل دهان او گرفت که صدای نالههایش بلند نشود و دست دیگر را محکم روی سرش فشار داد تا زیر آب برود…
حرکت گروه ادامه یافت… معجزهوار به آن ور رودخانه رسیدیم… نقش مؤثری در خطشکنی و غافلگیری دشمن ایفا شد… و در نهایت پیروزی رزمندگان اسلام را در آن عملیات جشن گرفتیم…
زمان گذشت… روزی تصادفی چشمم به همان پسر ۱۸ساله عملیات افتاد. خودش بود! روی تپهای تنها نشسته بود و به غروب آفتاب در انتهای افق خیره شده بود…
کنارش رفتم. از چهرهاش اندوه و حزن میبارید… وقتی برایش گفتم که آن شب سنگین پشت سرش بودم و شاهد آن تصمیم سختش… اشکها از چشمهای بیفروغش سرازیر شد… لحظاتی گذشت تا سکوتش را شکست و گفت: هرگز نمیتوانم دیگر به خانه برگردم! وقتی با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: وقتی اصرار کردیم که هر دو با هم میخواهیم به جبهه برویم؛ مادرم گفت: علیاکبر! برادر کوچکت را به تو میسپارم! با هم برگردید…»
دیگر صدای بلندگو را هم نمیشنیدم. تمام صحنه آن شب، آن رود وحشی، آن دو برادر، آن فداکاری، آن تصمیم سخت… مثل یک روضه مجسم شده بود… دیگر صدای گریهها از صدای بلندگو هم پیشی گرفته بود…
و من… که فقط خیره به مرد بلندگو به دست که حالا برادر حسینی بود بیشتر، نگاه میکردم و حتی توان فروخوردن بغض ایجاد شده در گلو را هم نداشتم. انگار گلویم ورم کرده بود… شاید حتی پلک هم نمیزدم. فقط مرد بلندگو به دست را در موجی از اروند وحشی ایجاد شده در چشمانم تار و لرزان میدیدم…
و ناگهان با صدای بلندگو از شوک خارج شدم که داشت میگفت: «خواهران من! پدران و برادران شما اینگونه از خود گذشتند که شما و امنیت و آرامش شما و حجاب ظاهری و باطنی شما، بدون دستدرازی و تعدی اهریمنی، برقرار بماند…»
تمام شد… آن دو برادر، تیر خلاص را به قلب آلوده و واژگون شده و غفلتزدهام زدند، وقتی فهمیدم برادر ۱۸ساله تا دو سال به خانه برنگشت تا در عملیاتی دیگر او نیز به خیل مردان مرد و به برادر شهیدش پیوست…
و بالاخره سد شکست و مسیر رود باز شد و به من ثابت شد که حتی آن «بلندگو» آن شیء جامد هم مأمور خدا بود که آن روز این خاطره به گوش قلب قسی من هم برسد و آن را بالاخره بلرزاند و دوباره به تپش بیفتد…
تپشی که تولدی دوباره را برایم رقم زد… انگار مرده بودم و به لطف آن مرد بلندگو به دست، زنده شدم…
برای مطالعه دیگر روایتها و یادداشتهای نشریه و تهیه نسخه فیزیکی یا الکترونیکی آن به این آدرس مراجعه کنید.